سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کارون


از پله برقی ایستگاه قلهک پایین اومدم و با لباس های نظامی خاکی و عرقی که حاصل شب بیداری و نگهبانی پادگان بود،از کنار معدود آدم های

شیک پوش تو ایستگاه رد شدم. حدود 2 ساعت از تحویل سال 1391 می گذشت. توی سالن ایستگاه روی صندلی کنار یک زوج خارجی نشستم و مترصد فرصتی بودم تا  سر صحبت رو با اونها باز کنم. زوج استرالیایی که از مردم ایران با عنوان"Very good people " و از ایران با عنوان "Beautiful country" یاد می کردند.

گپ زدن با هم صحبت های جدیدم تازه تموم شده بود که صدای مجری رادیو مثل برق خشکم کرد. "مقام معظم رهبری امسال را سال  تولید ملی، حمایت از کار و سرمایه ایرانی نامگذاری نموده و فرمودند:... ."

یعنی باید کار به جایی برسه که آقا بعد از بارها تاکید در سخنرانی هاشون بالاخص سخنرانی های سال 90 و عدم مشاهده نتیجه قابل قبول، رسما سال 91 رو به نام تولید ملی،حمایت از کار و سرمایه ایرانی نام گذاری کنه!

آقای مسئول! واقعا شرم آور است که بعد از هر صحبت آقا درباره لزوم تقویت تولید داخلی بر صندلی ریاست تکیه زنید و فریاد احسنت و مرحبایتان بلندشود و سمعا و طاعتایتان گوش فلک را کر کند اما به خاطر منافع آنی و بعضا شخصی حتی رویای بهبود تولید داخلی را هم نابود کنید.

جهت اطلاع: تنظیم واردات لازم است، کنترل واردات لازم است. صرف اینکه ما نگذاریم بازار در یک فصلى - مثلاً فصل شب عید - از فلان کالا خالى بماند، خیلى توجیه کاملى براى افزایش واردات نیست. حتماً بایستى در مسئله واردات ملاحظه تولید داخلى بشود. مقام معظم رهبری (مدظله)/ دیدار فعالان بخش‌هاى اقتصادى‌ کشور/26/5/1390

هموطن ولایی که شعار "وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد" تو لرزه بر اندام دشمنت انداخته، مگر قرار با رهبرمان "از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن نبود"؟ حکم مجاهدت آمده، تعلل از برای چیست؟

جهت اطلاع: دلبستگی به تولیدات بیگانه و بی اعتنایی به تلاش کارگران ایرانی بیماری و عادت بدی است که پول و ثرورت کشور را به جیب کارگری خارجی سرازیر می‌کند؛ به نظر من یکی از قلم‌های مجاهدت اقتصادی مردم این است که سراغ کالاهای داخلی و ساخت داخل بروند. مقام معظم رهبری (مدظله)/ دیدار با کارگران سراسر کشور، 7/2/90

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/1/1ساعت 8:45 عصر توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |

قطار راه افتاد و کویر تشنه رو رد کرد تا گروه بچه های بسیجی دانشگاه رو در پیمودن راه بیمارستان ساسان یاری بده.

سال 88 بود. آتیش فتنه رو به زوال بود.

مسئولیت گروه بر عهده محمدرضا بود. کسی که شوخ طبعیش همه رو به ذوق میاره .

هماهنگی های بیمارستان به سختی انجام شد و راهی طبقه ی 5 بیمارستان ساسان - محل درمان جانبازان دفاع مقدس - شدیم. من مسئول تهیه ی عکس و فیلم این دیدار بودم.

دست بر هر دلی که میگذاشتی ناله ای بلند میشد. ناله ای که غربت و معصومیت رو فریاد میزد. تن های نحیفی که تنها با خاطرات زنده بودن. چشمای اشکبار جانبازانی که 70% جونشونو و 100% جوونیشونو تو جبهه ها فدای اسلام و ایران کرده بودن اما چشم به استفساریه و بند و لایحه 80% حقوق مادام العمر ندوخته بودن.

نه! به اون هیچی که چشم به دنیا هم ندوخته بودن. هدفشون انقدر پست نیست که برای نماینده شدن 2باره و 3 باره و 7 باره ، ریا کنن ، که اونهجانباز شیمیاییا نماینده خود خدا هستن. خود خلیفه الله فی الارض.

جسم ظریف و نحیفش رو به سختی روی تخت تکون داد. چشم های اشکبارش رو به بچه ها دوخت.

" ما هیچی نمیخوایم. ما اجرمون رو فقط از خدا میخوایم. ولی...

ولی منی که بقیه عمرم رو باید روی تخت باشم، نباید جوری باشه که شرمنده بچه هام باشم. کلی هزینه درمونمه، پس خانوادم !!!؟؟؟"

 بغض راه گلوش رو بسته بود.

شاید تو دلش میگفت " گناه بچه ام چیه که "آقازاده ها" رو تو پر قو میبینه و سرفه های مدام منو و اشک مادرش رو باید تحمل کنه".

محمدرضا جلو رفت.با چشمانی سرخ، لب بر دستان استخوانی و درد کشیده مرد خدا گذاشت."ما مدیون شما هستیم".

با دوربین چند عکس از پیرمرد گرفتم. اما دوربین خدا همه ی عکس های پیرمرد امروز و جوون دیروز رو تو خودش ضبط کرده.

اون موقعی که عکس ها ظهور کنن ، پیرمرد رنجور رو سفیده و آقایان و آقازاده ها... . الله اعلم.

 

پ.ن : http://virjinia.blogfa.com/post-69.aspx


نوشته شده در جمعه 90/9/4ساعت 12:55 صبح توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |

زنگ گوشی رو قطع کردم و چشمای خواب آلودم رو یه ساعت گوشی دوختم. 8.15 دقیقه! بازم دیر شد!

نون و پنیر و نصف لیوان چایی و نگاه به کفشای خاکی که یه هفته اس نتونستم واکسشون بزنم.

خیابون مثل همیشه شلوغه. چراغ عابر قرمز. چراغ سبز ماشینها هم که دوباره سر عدد 3 گیر کرده.

چراغ عابر سبز شد که راننده تاکسی برای پیاده کردن مسافر درست رو خط عابر وای میسه.

پیاده رو شلوغه و موج مسافرایی که از متروی انقلاب پیاده شدن بر این سیل اضافه میکنه.

چندتا مرد دور تا دور کیوسک روزنامه فروشی رو گرفتن و اخبار روزنامه های صبح رو میخونن.

"مجلس، دولت را در عدم پرداخت بودجه مترو محکوم کرد.

دولت، شهرداری را به ایجاد اختلال در بازار متهم کرد.

جهرمی، خاوری را مقصر اختلاس بزرگ میداند."

صدای سنتور جوان آفتاب سوخته، و پولهایی که کنار سنتورش ریخته و برگ سفیدی که روش نوشته " برای عمل قلب احتیاج به کمک مالی دارم" توجه هر عابری رو به خودش جلب میکنه.

وارد فروشگاه میشم و مستقیم میرم سراغ دستگاه حضور و غیاب."تایید شد".ساعت 9.15

اولین مشتری و دشت اول...

.............

ساعت 11.51 . صدای اذان از ماذنه مسجد بلند میشه و در انقلاب می پیچه."اشهد ان لا اله الا الله". فروشگاه از مشتری موج میزنه.

ساعت 14 وقت نهاره. فروشگاه خلوت و وقت رفتن برای نهار و نماز!

............

هوا تاریک شده. صدای اذان مغرب دوباره فضای انقلاب رو تلطیف میکنه. دیگه وقتشه چراغ جلوی در فروشگاه رو روشن کنیم!

مشتری ها برای حساب کردن پول کتابها صف می کشن. شلوغی فروشگاه بعضی ها رو از اومدن به داخل منصرف میکنه.

"لا اله الا الله" . صدای اذان مسجد قطع میشه.

....

"تایید شد" ساعت 9.35 دقیقه.

عرض خیابون انقلاب رو رد میکنم. مرد نابینا هنوز بالاسر وزنه اش تکون میخوره و منتظر یه مشتری دیگه که صورت و اندام اونها هیچ فرقی براش نداره. حتی رنگ مو و خط چشمشون روی نرخ تاثیر نداره. مهم شکم بچه هاشه که منتظر لقمه نون پدر نابینا هستن.

ساعت 10 . الله اکبر . بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لالله رب العالمین ...

ساعت 10.3 دقیقه. السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.


نوشته شده در جمعه 90/7/29ساعت 2:40 عصر توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |

از نمایشگاه صنعت ساختمان پارسال تا امروز دیگه خیال نمایشگاه رفتن رو از سرم بیرون کرده بودم. ولی نمایشگاه بورس ، بیمه و بانکداری، حسابی وسوسه ام کرد. مخصوصا وقتی که میدونستم برای باز کردن حساب معاملات آنلاین بورس، دیگه احتیاجی به مرخصی گرفتن و کارگزاری رفتن ندارم.

صبح شال و کلاه کردم و خودم رو به BRT رسوندم و با مشقت های فراوان ایستگاه نمایشگاه پیاده شدم.

دم در ورودی صفی طولانی برای خرید بلیت کشیده شده بود. طبق معمول سرک کشیدم تا اسم دانشجو رو جلوی باجه رویت کنم.

بَ...له! "بازدید برای دانشجویان رایگان است".

جمعیت رو کنار زدم، کارت دانشجویی رو نشون دادم، و با "بفرمایید" مسئول رویت بلیت "فرماییدم!!!"داخل.

کارگزاری های زیادی تو نمایشگاه شرکت کرده بودن. از کارگزاری های وابسته به بانک دولتی، با کارمندهایی که مشتری مداری براشون مثل پشمک حاج عبدالله وزنی نداشت تا کارگزاری  خصوصی که برای جذب سرمایه گذار از هیچ کوششی دریغ نمی کردن.(قابل توجه مخالفان خصوصی سازی!)

اما طبق سنوات گذشته، بی حجابی تو نمایشگاه و مخصوصا بین غرفه دارها، بود و بود و بود... . اما چیزی که خیلی بد بود، غرفه دارهایی بودن که با حجاب نه چندان مناسب ، زیر تابلویی با اسمی مقدس خدمات میدادن.

"کارگزاری رضوی، وابسته به آستان قدس رضوی".

مسئولین آستان قدس! فرهنگ سازی رو دیدیم و ذکر"هر چه بگندد  نمکش میزنند" رو بارها بر زبان جاری ساختیم.

امام رضا، قربون اون صبرت!


نوشته شده در جمعه 90/6/25ساعت 11:29 عصر توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد.

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم وبصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.

(سردار شهید شوشتری)

 

پ.ن: خدا گلچین کرد و شهید شوشتری ، که از غافله شهدا جا مونده بود رو بعد از دو دهه به اونها رسوند. دنیا تنگ است برای کسی که زندگی بین نامردها برایش ننگ است.


نوشته شده در یکشنبه 90/5/23ساعت 10:5 عصر توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


Design By : ParsSkin.com