سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کارون

پیراهن مشکیم رو به تن کردم ، کفشهام رو پوشیدم و راه افتادم.

شعارهای تعیین شده برا امروز رو که تو سایت های جرس و بالاترین و ... خونده بودم ، نشستن تو خونه برام عذاب آور بود.

راه افتادم به سمت انقلاب. جمالزاده رو ردکردم . خلوت بود.

نیروی انتظامی تو انقلاب کنار دیوارها ، ردیفی ایستاده بود.

جمعیت کمی به سمت خیابون ولیعصر حرکت می کردن. من هم به اون سمت راه افتادم.

تو مسیر در یکی از خونه ها باز شد . 3-4 تا قل چماق از توش در اومدن و با عجله به سمت خیابون ولیعصر راه افتادن. هیکل کریهشون یاد آورشعبون بی مخ های 32 بود. فقط شیش تیغه و لباس چسبون.

رفته رفته جمعیت زیادترمی شد.

 همزمان که با امت خداجو به سمت پل کالج حرکت می کردم ، دور و اطرافم رو هم برانداز میکردم.

تو جمعیت امت خداجو ، خانم عزاداری رو دیدم که سگ در بغل و دست در دست پسر (باور کنید نامزدش بود!) همراه جمعیت شده بود . (عزاداریش قبول)

لباس های عزادارها ، تسلای خاطر می نمود. سرخ و سفید و سبز و سبز و سبز.

به پل کالج رسیدم که جمعیتی حدود 5000 نفر یاحسین ، میرحسین می گفتن.

تو یه بن بست نظاره گر بودم .ته بن بست دبیرستان البرز بود.

بعد از جمعیت از کوچه و پس کوچه ها به سمت خیابون ولیعصر راه افتادم.

صدای یکی از عزادارن توجهم رو جلب کرد.

- پس معطل چی هستید . چرا آتیش نمی زنید؟

- سطل آشغال رو بیار آتیش بزن...

به خیابون ولیعصر رسیدم . خیابون دود و آتیش بود .

امت خداجوی مانتو کوتاه فیلم میگرفتن و شجاعت (احتمالا همسرانشون) در آتش کشیدن بیت المال رو ثبت میکردن.

- خانم ببخشید !

- چیه؟

- کی برا بی بی سی می فرستید؟

... !!!

بوی گاز چشمم رو سوزوند.

به سمت دانشگاه تهران حرکت کردم.

نزدیکای کارگر بودم. از کنار یکی از گارد ویژه ها رد شدم.

- آقا پسر . از کوچه پس کوچه ها برو. ریش داری ، میزننت!

راست هم می گفت. این جماعت وحشی که به کسی رحم نمی کنه.

تقاطع بلوار کشاورز و کارگرشلوغ بود . یه سمت گارد و سمت دیگه امت خدا جو.

یکی از مامورها به خانم میانسالی که میخواست در خیل امت خدا جو باشه گفت: خانم ، 20 بار بهت میگم اونجا شلوغه . نمی تونی بری! چرا گوش نمیدی؟

- به تو ربطی نداره . خونه ام اینجاس دوست دارم برم!

بوی دود فضا رو پر کرده بود.

ساعت 11.30 و نزدیکای اذان ظهر بود.

امت خداجو با ماشین های شاسی بلند و شاسی کوتاه و ... سر تقاطع بوق ممتد میزدن.

این بوق ها ، عده ای رو به وجد آوردبود .( به قول بچه ها مثل وقتی که به خر تی تاب میدی!)

- آخ جون . ببین! همه تو خیابون دارن بوق میزنن. نیگا کن! همه مخالف نظامن!

- ببخشید! میدونید نماز ظهر عاشورا یعنی چی؟

به سمت امیر آباد حرکت کردم. صف نماز تو مسجد امیر تشکیل شده بود.نماز ظهرعاشورا رو خوندم.

نذری ظهر عاشورا رو گرفتم. به سمت خونه راه افتادم.

کارگر هنوز شلوغ بود. دود از بلوار کشاورز دیده می شد.

- مرگ بر ... .

- خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست!

جمعیت به سمت صدا برگشت. 

دیگه نمی تونستم بغضم رو فرو بخورم.

جمعیت به هر سمتی می دویدن و فرار میکردن چون گارد امنیتی داشت به سمت بالا میومد.

برگردید ! نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم!

کسی به صدا توجهی نمی کرد.

رنگ چهره ها به گچ می گفت : زکی!

....................................................................

دلم خیلی گرفته بود. حرمت شکنی عاشورا ؟ توهین به نایب امام زمان؟

هیچ چیز نمی تونست این زخم رو التیام بده جز دیدن آقا.

نماز مغرب و عشا رو که خوندم به سمت بیت راه افتاد.

جمعیت خیلی زیاد بود و دل ها از اخبار ظهر عاشورا خون.

تصویر آقا بر صفحه نمایش ظاهر شد.

"وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد"

دلم آرام شد .

یزیدیان به گوش! زبیریان به گوش!

اینجا تهران است . سرزمین سلمان فارسی.


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 7:21 عصر توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |



Design By : ParsSkin.com