کارون
اهل سماوه بود. استان مثنی در جنوب عراق. لوگوی صفحه اش عکسی از مقتدی صدر رهبر کاریزمای شیعیان عراق. کلا توی فیس بوک تشخیص عراقیها از سایرین خیلی راحتتره. وطن پرستی و عشق به عراق تو وجود همه شون موج میزنه. از ضرغام پرسیدم:الآن تو عراقی؟ با صلابت جواب داد تا اخر عمرم عراق رو ترک نمی کنم. وقتی ازش درباره آمریکا و حضور نیروهای اشغالگر پرسیدم، خشم فر خفته اش رو احساس کردم. گفتم: شما جوانان عراقی که انقدر عاشق کشورتونید و از اشغالگرها بیزار، چرا برای نجات عراق کاری نمی کنید؟ گفت: نمیشه. "ما نمی توانیم!!!". یاد حرف شیخ احمد الشیبانی افتادم که گفت: در تاریخ، هیچ کشوری مثل عراق مورد ظلم و جور واقع نشده. دشمن خوب فهمیده که باید جوانان این سرزمین، یعنی سرزمین انبیاء و مقر حکومت امام زمان (ع) دچار یأس و خمودی باشن. و این میراث منحوس از بنی امیه و بنی عباس، تا صدام و حضور اشغالگران ادامه داشته و دارد. دردود خدا بر پیر جماران، که نقشه استعمار را باطل کرد و در جوانان ایرانی روح "ما می توانیم" را دمید. آدمی و مراحل مختلف زندگی. شاید اگر این هدفهای کوچیک نبود، زندگی برامون بی معنی میشد. شهریورماه 86 که خبر قبولیم تو کنکور رو دیدم، از اینکه از قید کنکور و معضلاتش رها شدم، خیلی خوشحال بودم. از اینکه دیگه من هم به جرگه ی دانشجوها پیوستم، اون هم مهندسی عمران تو یه دانشگاه دولتی.. . . اما در همین حین بود که غمی بزرگ روی دلم نشست! مگه قراره عمر من از یه آدم عادی بیشتر باشه؟ میانگین 60 سال! 18 سالش هم که رفته! این شادی برای چیه؟ شادی فانی! خیلی با خودم کلنجار میرفتم. برای این دنیای فانی دارم این همه تلاش می کنم و " هم عن الاخره هم غافلون". با خودم فکر کردم چه خوبه اگر هدف از درس خوندنم خدایی باشه، یعنی ذخیره جاودانی. دانشگاه شروع شد و درگیر پاس کردن درس و نزدیک شدن به مهندسی. و غفلت از هدف با ارزش و فراموشی همه چی!"انه کان ظلوما جهولا". ... امروز جشن فارغ التحصیلی بود. 4 سال از عهدم گذشت. از اینکه برای خدا درس بخونم نه برای دنیا. به این 4 سال که نگاه می کنم، می بینم درست عکس عهدم عمل کردم. یعنی بجای خدا برای مهندس شدن!!! امروز که به عکسهای فارغ التحصیلیم نگاه کردم، دوباره عهدم و عهدشکنیم یادم اومد. دوباره اون غم رو دلم نشست. کاش بتونم از این به بعد هدف های فانی رو به هدفهای خدایی سوق بدم! همون هدف هایی که براش خلق شدیم. وقتی این سخن را سید روح ا... بر زبان آورد که "حصر آبادان باید شکسته شود"، دیگر هیچ جای درنگ نماند. هیچ بچه شیعه ای دلیل و توجیه نیاورد... هیچ رزمنده ای چون و چرا نکرد... هیچ ایثارگری از بذل جانش دریغ ننمود ... فرمان، فرمان نایب امام زمان (عج) بود و واجب الاطاعه؛ وهدف عاشقان جز نشاندن لبخند رضایت بر لبان پیر جماران نبود. و حال ما را چه شده!؟ ما را که تنها میدانیم "شعار" حمایت از ولایت دهیم. پیروی از ولایتمان شده در حد شعار و حرف و منتظر اشارت! آقا بودن. مگر آقا نفرمودند:"وقتی صحبت از واردات می کنید، بند دلم پاره می شود"؟ مگر آقا نفرمودند:" خرید کالای ایرانی مجاهدت است"؟ مگر ایشان چندین مرتبه از "بیکار کردن کارگر ایرانی و ریختن پول مملکت در جیب کارگر اجنبی بر حذرمان نداشتند"؟ مگر ایشان در سال "جهاد اقتصادی" بر " شکست حصر و فشار اقتصادی" تاکید نورزیدند؟ پس چرا همچنان بیماری فرهنگی "خرید کالای خارجی" در جانمان رسوخ کرده و برای به ثمر نشاندن حرف آقا هیچ مجاهدتی نمی کنیم؟ ای کاش شهدا میان ما بودند... ولی نه!!! خدا را شکر نیستند تا ولایت پذیریمان را ببینند. میگفت وقتی موریانه به جون چوب میفته، ظاهرش سالم میمونه ولی توش پوک میشه. یعنی با یه تلنگر، خرد میشه. اون موقع ظاهر حرف آقای محمدی، معلم اجتماعی رو خوب گرفتم، اما الان با گوشت و پوستم درک می کنم. الان خوب میفهمم موریانه "گناه" با آدم های جامعه ام چه کرده. بیچاره چوبی که به محکم بودنش می نازه! 21 اسفند 89، خرمشهر - من نمیام! -چرا؟ حیفه! حالا که تا خرمشهر اومدیم، کنار کارون هستیم، تو این هوای بهاری جنوب، کنار کارون قدم نزنیم و دور همی بستنی نخوریم!؟ -من که دارم برمیگردم. به شماها هم توصیه می کنم برگردید! - مهدی! وایسا. الان مشکل تو چیه؟ -مشکل؟ این همه بی قیدی و بی حجابی رو نمی بینی؟ - حالا خوبه خودت تهران زندگی می کنی و صادقیه نشینی؟ یعنی میخوای بگی وضع صادقیه تو یه شب تعطیل از اینجا بهتره؟ -علی! باور کن از لب کارون شما بهتره! .................................................... 2 فروردین 90 ، اهواز - الو، سلام ستار. چطوری؟ - سلام. رسیدن بخیر.عیدت مبارک! - ممنون. عید شما هم مبارک. -الان کجایی؟ - کیانپارس. خیابون 17. - وایسا الان میام بریم یه دوری با هم بزنیم. ... - کجا بریم؟ - اول بریم یه سر خیابون اسفند. دوست دارم خیابونی رو که 12 سال محل بازیم بود رو ببینم. خیابون کلا تغییر کرده بود. ساختمون های ویلایی دهه 70 جاشون رو به آپارتمان های شیک و رومانتیک دهه 80 داده بود. از همسایه های صمیمی خبری نبود و صدای بازی بچه های کوچه هم به گوش نمی رسید. فقط هر از چندگاهی ماشینی رد می شدو صدای خواننده ای کوچه رو فرا می گرفت. - خب، علی آقا! حالا کجا بریم؟ - بریم جاده ساحلی، کنار کارون. - جاده ساحلی؟ قیدش رو بزن. - چرا؟ مگه منطقه ممنوعه است. -میدونی الآن اونجا چه خبره؟ - بریم ببینیم چه خبره!!! ......... دود قلیون و آواز آوازه خوانها، نوید یک دیسکو رو میداد. دیسکویی سرباز و به طول جاده ساحلی. بگذریم که قدم زدن ما همراه شد با تیکه پراکنی موقشنگ ها! - ببین آقا ستار! تقصیر خودمونه! - یعنی چی؟ - مگه شما بچه مسجدی نیستید؟ مگه تو بسیج مسجد نیستی؟ یعنی میخوای بگی هیچ دوستی نداری؟ - نه. هستیم. اتفاقا چند تا از بچه های مسجدیم که خیلی با هم صمیمی هستیم. - خب. احسنت! چرا بجای اینکه فقط توی مسجد با هم قرار بذارید، بعد از نماز و موقع تفریح نمیاید اینجا؟ آقا ستار! به قول اون عالم، این جاهای خوش آب و هوا مال ماهاس! از کم کاریه خودمونه که شده محل گناه! - حق با توئه! اگه بچه مذهبیها این محل ها رو ترک نکنن، اراذل اینجا رو برا خودشون ناامن می بینن. - و بجای اینکه ما اینجا رو منطقه ممنوعه ببینیم، این، اونها هستن که باید دمشون رو بذارن رو کولشون. - البته باید مراقب بود که تاثیر گذاشت نه از محل تاثیر گرفت. -60% پ.ن 1: هر چند دیر ولی عیدتون مبارک.
Design By : ParsSkin.com |