کارون
قطار راه افتاد و کویر تشنه رو رد کرد تا گروه بچه های بسیجی دانشگاه رو در پیمودن راه بیمارستان ساسان یاری بده. سال 88 بود. آتیش فتنه رو به زوال بود. مسئولیت گروه بر عهده محمدرضا بود. کسی که شوخ طبعیش همه رو به ذوق میاره . هماهنگی های بیمارستان به سختی انجام شد و راهی طبقه ی 5 بیمارستان ساسان - محل درمان جانبازان دفاع مقدس - شدیم. من مسئول تهیه ی عکس و فیلم این دیدار بودم. دست بر هر دلی که میگذاشتی ناله ای بلند میشد. ناله ای که غربت و معصومیت رو فریاد میزد. تن های نحیفی که تنها با خاطرات زنده بودن. چشمای اشکبار جانبازانی که 70% جونشونو و 100% جوونیشونو تو جبهه ها فدای اسلام و ایران کرده بودن اما چشم به استفساریه و بند و لایحه 80% حقوق مادام العمر ندوخته بودن. نه! به اون هیچی که چشم به دنیا هم ندوخته بودن. هدفشون انقدر پست نیست که برای نماینده شدن 2باره و 3 باره و 7 باره ، ریا کنن ، که اونها نماینده خود خدا هستن. خود خلیفه الله فی الارض. جسم ظریف و نحیفش رو به سختی روی تخت تکون داد. چشم های اشکبارش رو به بچه ها دوخت. " ما هیچی نمیخوایم. ما اجرمون رو فقط از خدا میخوایم. ولی... ولی منی که بقیه عمرم رو باید روی تخت باشم، نباید جوری باشه که شرمنده بچه هام باشم. کلی هزینه درمونمه، پس خانوادم !!!؟؟؟" بغض راه گلوش رو بسته بود. شاید تو دلش میگفت " گناه بچه ام چیه که "آقازاده ها" رو تو پر قو میبینه و سرفه های مدام منو و اشک مادرش رو باید تحمل کنه". محمدرضا جلو رفت.با چشمانی سرخ، لب بر دستان استخوانی و درد کشیده مرد خدا گذاشت."ما مدیون شما هستیم". با دوربین چند عکس از پیرمرد گرفتم. اما دوربین خدا همه ی عکس های پیرمرد امروز و جوون دیروز رو تو خودش ضبط کرده. اون موقعی که عکس ها ظهور کنن ، پیرمرد رنجور رو سفیده و آقایان و آقازاده ها... . الله اعلم. پ.ن : http://virjinia.blogfa.com/post-69.aspx زنگ گوشی رو قطع کردم و چشمای خواب آلودم رو یه ساعت گوشی دوختم. 8.15 دقیقه! بازم دیر شد! نون و پنیر و نصف لیوان چایی و نگاه به کفشای خاکی که یه هفته اس نتونستم واکسشون بزنم. خیابون مثل همیشه شلوغه. چراغ عابر قرمز. چراغ سبز ماشینها هم که دوباره سر عدد 3 گیر کرده. چراغ عابر سبز شد که راننده تاکسی برای پیاده کردن مسافر درست رو خط عابر وای میسه. پیاده رو شلوغه و موج مسافرایی که از متروی انقلاب پیاده شدن بر این سیل اضافه میکنه. چندتا مرد دور تا دور کیوسک روزنامه فروشی رو گرفتن و اخبار روزنامه های صبح رو میخونن. "مجلس، دولت را در عدم پرداخت بودجه مترو محکوم کرد. دولت، شهرداری را به ایجاد اختلال در بازار متهم کرد. جهرمی، خاوری را مقصر اختلاس بزرگ میداند." صدای سنتور جوان آفتاب سوخته، و پولهایی که کنار سنتورش ریخته و برگ سفیدی که روش نوشته " برای عمل قلب احتیاج به کمک مالی دارم" توجه هر عابری رو به خودش جلب میکنه. وارد فروشگاه میشم و مستقیم میرم سراغ دستگاه حضور و غیاب."تایید شد".ساعت 9.15 اولین مشتری و دشت اول... ............. ساعت 11.51 . صدای اذان از ماذنه مسجد بلند میشه و در انقلاب می پیچه."اشهد ان لا اله الا الله". فروشگاه از مشتری موج میزنه. ساعت 14 وقت نهاره. فروشگاه خلوت و وقت رفتن برای نهار و نماز! ............ هوا تاریک شده. صدای اذان مغرب دوباره فضای انقلاب رو تلطیف میکنه. دیگه وقتشه چراغ جلوی در فروشگاه رو روشن کنیم! مشتری ها برای حساب کردن پول کتابها صف می کشن. شلوغی فروشگاه بعضی ها رو از اومدن به داخل منصرف میکنه. "لا اله الا الله" . صدای اذان مسجد قطع میشه. .... "تایید شد" ساعت 9.35 دقیقه. عرض خیابون انقلاب رو رد میکنم. مرد نابینا هنوز بالاسر وزنه اش تکون میخوره و منتظر یه مشتری دیگه که صورت و اندام اونها هیچ فرقی براش نداره. حتی رنگ مو و خط چشمشون روی نرخ تاثیر نداره. مهم شکم بچه هاشه که منتظر لقمه نون پدر نابینا هستن. ساعت 10 . الله اکبر . بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لالله رب العالمین ... ساعت 10.3 دقیقه. السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
Design By : ParsSkin.com |