کارون

نزدیک غروب بود.

اتوبوس پیچید و وارد فضای بازی شد که دور تا دورش رو ساختمونهای بلند و نیمه ساخته ای به صورت نامنظم احاطه کرده بود.

از اتوبوس پیاده شدیم . بوی خاک آبپاشی شده و نوای زیبای " دوکوهه السلام ای خانه عشق " در غروب آفتاب دوکوهه ،‌ غزل غربت رو چه زیبا می سرود.

ساک ها و چمدونها به دست ،‌ میدان صبحگاه رو پشت سر گذاشتیم و وارد ساختمون حبیب بن مظاهر شدیم.

همون ساختمونهایی که 35 سال قبل ، معماران پهلوی برای سران ارتش میساختند اما تاریخ آن را محل عشقبازی سربازان خمینی با خدای خویش ساخت.

کم کم صدای اذان مغرب شنیده می شد. حسینیه حاج همت ،‌ پذیرای مهمونهایی بود که از سراسر ایران به اونجا اومده بودند تا کمی از حاج همت های دوکوهه ،‌ همت و غیرت بگیرن.

نماز که تموم شد تا ساعت 9 وقت داشتیم استراحت کنیم و شامی بخوریم و آماده حرکت به سمت حسینیه گردان تخریب بشیم.

در رفتنمون اجباری نبود. اما نرفتنمون عقلانی نبود.

جلوی در ورودی معبر ،‌بنر بزرگی نصب شده بود . «راهی بسوی آسمان».

عقربه ی کوچک ساعت 9 رو نشون میداد اما خبری از باز شدن در نبود. فکر نمی کنم کسی بدش اومد از اینکه حدود 1 ساعت پشت در بودیم. چون اون فضای صمیمی و دوست داشتنی دوکوهه در کنار بهترین دوستانت رو نمی تونستی تو زندگی خشک و بی روح شهر پیدا کرد.

بالاخره در باز شد. جمعیت دانشجوهای مشتاق در دو ستون موازی بر خاکهای دوکوهه قدم میذاشتن و به سوی آسمون میرفتن. همون خاکی که دو دهه قبل ، خیل مشتاقان شهادت ،‌اون رو نردبان رفتن به سوی خدا کرده بودن.

تو مسیر ،‌ راوی از خاطرات شهدا می گفت. از غیرت بی مثال احمد متوسلیان . از گم شدن محسن وزوایی در شب عملیات و معجزه پیدا شدنش ، از همت ، از زین الدین  .

« دوکوهه ، تو را با خدا چه عهدی بود که از کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد ؟ و حال چه می کنی ، در فراق پیشانی هایشان که سبب متصل ارض و سما بود؟ و آن نجواهای عاشقانه؟ »

بعد از مدتی پیاده روی در دل سیاه  شب ،‌ نور فانوس های حسینیه مثل ستاره های آسمونی در شب اول ماه ،‌ سوسو میکرد. دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم.

حسینیه ای که یادگار بچه های گردان تخریب بود و اونها با دست خودشون بنا کرده بودن ،‌ شده بود محل بیعت نسل سوم انقلاب با آرمانهاشون.

بعد از خوندن زیارت عاشورا ،‌ حال و هوای عجیبی تو حسینیه به پا شد. میزبان ها از میهمانهاشون خوب پذیرایی میکردن و میهمانها هم خوب رسم ادب رو به جا می اوردن.

ای دل !‌ خوب بنگر عشقبازی عاشق و معشوق را ، بنده و محبوب را .

...

آفتاب زده بود که سوار اتوبوس ها شدیم و به سمت جاده راه افتادیم. زیاد از دوکوهه دور نشده بودیم که دل تنگ گشتیم.

«این همه مغموم نباش دوکوهه. دیر نیست آن روز که روح تو عالم را تسخیر کند و نام تو و خاک تو و پرچم هایت مظهر عدالت خواهی شوند. 

 دوکوهه، آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟ پس منتظر باش


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/18ساعت 11:18 صبح توسط محمدعلی زرین نظرات ( ) |



Design By : ParsSkin.com