کارون
من می خواستم عشق زن را با پرستش خدای یگانه مخلوط کنم. می خواستم "پروانه" را بپرستم و این پرستش را در فلسفه وحدت ، جزئی از پرستش خدا بشمارم؛ می خوا ستم در وجود او محو شوم و "حالت" فنا را تجربه کنم ، میخواستم زندگی زناشویی را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم ، می خواستم خدا را لمس کنم، می خواستم جسم و روح را بیامیزم ،می خواستم هستی را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم... ولی او چنین ظرفیتی نداشت و شاید دیگر کسی پیدا نشود که چنین ظرفیتی داشته باشد ... درک این واقعیت یک یأس فلسفی در من ایجاد کرده ، احساس تنهایی شدیدی می کنم . تنهایی مطلق... گاهی فکر میکنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایی به درآید. .................................... ای خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند . باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر میفروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد . باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم ، آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم. ............................................... اینها سخنانی بود از آن مردی که همه چیز را در خدا می دید. آنجا که « خدا بود و دیگر هیچ نبود» .
Design By : ParsSkin.com |